دلم می‌خواهد بنویسم از اینکه من اینجا و ایران همان جا که همیشه بود صد روز بیشتر است که دارد انقلاب می‌کند و من از راه دور با اشک و حسرت و ذوق، امیدوار و ناامید، تمام و ناتمام به تمام دو گانگیهای بزرگ و کوچک بشری فقط نگاه می‌کنم و دکمه شر را فشار میدهم. هشتگ پشت هشتگ بدون لحظه‌ای درنگ میزنم و باز شب میشود و صبح باز میگردد و تقویم نشان میدهد که صد روز است که سرم پر شده از تولد و مرگ اسم‌های ناشناس شناس. با صدایشان مسواک میزنم و خواب میبینم که در پای برج آزادی عروس میشوم و تور سرم میپیچد دور تا دور برج. زندگیم دستخوش انقلاب است و زمین زیر زندگیم را شخم میزنم و نام ناشناس‌ها را  جایگزین کوچک و بزرگهای شناس می‌کنم. پرده‌ها که افتاده، چشمها که خون گریسته و خالی شده، راه‌ها که رفته
دویده ، و مقصد مرگ شدهء
من دیگر معانی را نمیفهمم. باید که ساکت شوم تا بلند تر بشنوم، باید که فکر کنم تا بیشتر عمل کنم  به 
هرچیزی که دلم میگوید. دلی که سالهاست گمش کرده‌ام زیرآوار هزاران مصلحت اندیشی و تحمل بی‌دلیل

Comments